فقط مینویسم...
امروز ک رفتیم اداره ، بعدشم در رفتیم واسه دانشگاه
دیدیم استادم نمیتونیم ببینیم ، سپید رفت نوبت چشم پزشکی منم موندم تا آقای الف اومد دنبالم
ازونجا ک هوا بشدت گرم بوود رفتیم خمام یخ در بهشت خوردیم ، وسایل خواهرشم دادیم...
من بوت پوشیده بودم چون دیشب بارون وحشتناکی اومد ، خلاصه ک هوا باهام شوخی داره
یکی از مینیمال های فانتزیم اینه ک یروزی ، نمیگم ویلا ، کلبه ب نظرم جذابتره اونم از نوع چوبیش
یه کلبه ای داشته باشم ک پنجرش رو به کوه و جنگلاش باز شه ، صبح که بیدار میشم ، یه لیوان چایی بریزمو روی صندلی تابدار توی ایوونش بشینم و کتاب مورد علاقمو بخونم...
نمیدونم چرا اینجوری شده ولی جدیدا تایم کم میارم :|
شب ک میرسم خونه از خستگی غش میکنم :)))
کاش بجای 24 ساعت 34 ساعت بود و من ب کارام میرسیدم :(
از شنبه قراره برم باشگاه ، خدایا یه عزم راسخی بهم بده
امروزم 4 تا مانتویی دادم خیاط بدوزه ، خدایا اونم اوکی کن مثه آدم در بیاره :|
و اینکه پایان نامم هم جور شه لطفا :)))